زمانی بود...
چهار تیزهوش نخبه!!!!
چیزهایی که4تادوست مینویسن
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : delmarsagan

زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی،

رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من ،

یادم می آید  لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من!

نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که

گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته....

دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته...

چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم ،

هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم ...

قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی

و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود...

با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم

باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم...

با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته ،

در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند!

شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد ،

این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد!

به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری...

پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم ،

بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم...

نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود ،

نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود ،

نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی ،

شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود!

نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم ،

زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم.. 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها