چهار تیزهوش نخبه!!!!
چیزهایی که4تادوست مینویسن
چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : delmarsagan

1.اون لحظه که گفتی یکی بهتر از تورو پیدا کردم،‌ یاد اون روزایی افتادم که
به صدتا بهتر از تو گفتم من بهترینو دارم...
چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 21:42 :: نويسنده : delmarsagan

من دیگه از خودم خسته ام که دائما دنبالتم
آدمی دیگه مثل من نبود وقتی که تو رو پیدا کردم
این یه خداحافظیه عجیب و غریبه
چون تو همیشه درون منی
حتی اگه یه جای دور برم بازم با منی
هیچ حرفی واسه گفتن نیست
من میرم...!
خداحافظ
خداحافظ
من مثل یه کابوس متولد شدم
وجودم داره ازم دور میشه
خداحافظ
با یه کم آب و علف همه جا خونه ی منه
دارم جهان رو روی شونه هام حمل میکنم
هر زبونی زبون منه
اما چیزی واسه گفتن وجود نداره
تمام وجودم من دارم دور میشم
خداحافظ
 

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : delmarsagan

وقتی که دیگر نبود ،

                من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

                من در انتظار آمدنش نشستم.

 

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

                من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

                 من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

                 من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

                        مثل تنها مردن ...


 

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : delmarsagan
 
ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.  
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.


 
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : delmarsagan

چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است.
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...

                            نمی دانم چه باید گفت
                                       ولی
            تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد.

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : delmarsagan

به سادگی آمد

 

به سادگی عاشقش شدم ...بـه سـادگـی رفـت

 

بـه سادگـی او را بخـشیـدم

 

حالـا مانـده ام چگـونه بـدون او

 

بـه سادگـی زندگـی کنـم

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : delmarsagan

يک هميشه يک است. شايد در تمام عمرش نتوانسته بيش از يک باشد.

امابعضي اوقات مي تواند خيلي باشد:

يک دنيا ،
...
يک سرنوشت ،

يک خاطره ،

يک عشق پاک،

و يا " يک دوست خوب


 

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : delmarsagan

تو دستشويي پارک بودم که ديدم يکي داره در ميزنه.....
بعد از 10 ثانيه گفت : سلام چطوري؟
منم خجالت زده گفتم: خوبم مرسي!
گفت: چيکار ميکني؟
گفتم:آدم اينجا چيکار ميکنه؟!؟
... ... ... دوباره گفت :ميتونم الان بيا اونجا؟
عصباني شدم گفتم:نه هنوز خودم کار دارم
يهو ديدم داره ميگه:
"من بعدا بهت زنگ ميزنم. الان يه ديونه اي تو دسشويي داره جواب سوالاي منو ميده."

ديگه نميخواستم بيام بيرون


 

سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : delmarsagan

سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!
 

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : delmarsagan

از مترسکی پرسیدم آیا از تنها ماندن
در این مزرعه بیزار نشده ای
پاسخم داد: ترساندن دیگران برای من لذتی
به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم
و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم سپس گفتم
راست گفتی ! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه میکنی!
کسی نمیتواند چنین لذتی ببرد مگر آنکه
درونش مانند من با کاه پر شده باشد

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 21:42 :: نويسنده : delmarsagan

بازم مرام تیر آهن!!! یه مدت که خبری ازش نگیری خودش زنگ میزنه!!!

 

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : delmarsagan

میدونی چی از 100 تا فحش بدتره؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.
200تا فحش :))))))))))))))))
یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : delmarsagan




من عاشق اسبها به خصوص اسب خودم کارلوسم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(مرضیه)

 

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 9:33 :: نويسنده : delmarsagan

خب دوستان ببینیدمایکم زیادی فعال شدیم یه وب جدیدافتتاح کردیم اینقده علمیه...اینقده باحاله...منتظریم بهش سر بزنیدونظربذارید...

منتظریما...بدوییدبیاید

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : delmarsagan

روزهای تلخی شده علی رغم اینکه من دوستت دارم وتوهم دوستم داری بازهم ازهم دوریم این فاصله هاسردندومنوتوهم مثل دوتاکوه یخی سخت هستیم که نه حرکت میکنیم ونه آب میشویم...

دوستت دارم وازنگاهت میخوانم تونیزدوستم داری اماکافی نیست ...اگرمیخواهی بازدرنیمه های راه دستم راول کنی بهتراست ازاول راه همسفرنشویم...من رفیق نیمه راه نمیخواهم...نمیخواهم تاوسط راه بروم وادامه ی راه جای خالیت  راباخودم پرکنم!!نمیخواهم دوباره عذاب تنهایی رابچشم...

ازمن نگذر...بی تونفس نمیتوانم بکشم حس بودنت میپیچددوربدنم ومرافشارمیدهدتاخفه شوم...

دوستت دارم حس کن

حس کن قهرمانمی

حس کن هرلحظه میبینمت هرگوشه ای

حس کن مرا حس کن...منی که پرازاحساس به توام

توبودی که میگفتی به من بااحساس احساس داری گمم نکن... نگذاررها شوم نمیخواهم دورازتوپیداشوم...

گمم نکن

تنهام نذار

توکوچه باغ زندگی

بذارفقط همین یه بار

بیام باهات تا عاشقی

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : delmarsagan

همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند ،

دلم تو را میخواهد، دلم تو را میخواهد به عشقت تکیه کرده ام سالها ، نترسیدم از جدایی و اشکها ،

عشق را آنگونه که هست دیدم و تو را آنگونه که بودی خواستم ، تو را همین گونه که هستی میخواهم ،

چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ، همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی از وقتی آمدی ،

آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

گرچه میترسیدم از پایان راه اما همسفرت شدم تا اینجا که رسیده ایم در کنار ماه….

چقدر برای داشتنت سختی کشیدم ، چقدر با دلتنگی هایت سر کردم و اشک ریختم ،

چقدر لحظه شماری میکردم که تو مال من شوی ، حالا مال من هستی و من بی نیاز ،

برای داشتنت شب و روز کارم شده بود راز و نیاز … نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،

در قلبم هستی همین است که همیشه شاد هستم جنس نگاهت درخشان بود

که قلبم عاشق چشمانت شد، و اینگونه همه روزهایم فدای یک روز با تو بودن شد،

و حالا میخواهم تمام عمرم را فدای عشق بی پایانت کنم….

تو مثل و مانندی نداری ، تو فرشته ای و در قلبت جای تاریکی نداری

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی….

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : delmarsagan

از جمله ی عشق واژه میگیرد عشق
از ساقیِ عشق باده میگیرد عشق
.
لب از لبِ عشق گیر و آرام بگیر
ناگه ز رُخَت زبانه میگیرد عشق
.
صد بار تو را اگر چه تعمید دهند
بی عشق تو را بهانه میگیرد عشق
.
درمکتبِ عشق مشقِ ما نیست جزاین
کز عشق فقط جوانه میگیرد عشق
.
دشوار رسی اگر چه بر درگهِ عشق
برخیز، که بر تو ساده میگیردعشق
.
آنقدر شوم به عشق در مسلخِ عشق
تا پیش کشم هر انچه میگیرد عشق
.
آنگه که گرفت خوشدلم یاد کنید
چون عشق ز قلبِ خسته میگیرد عشق

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 20:5 :: نويسنده : delmarsagan

.
من مانده ام این خاطره ها را چه کسی
در قاب دلت نشانده ، مثل قفسی
.
زندانی آن شدی شبی بهت آور
آلوده ی این سکوت بی هم نفسی
.
درگیر شدی به آرزویی مبهم
افسون شده ی نگاه ترد هوسی
.
آغشته شدی شبی به کبری مزمن
از قصه ی نمرودبخوان تا مگسی
.
آزرده وبی حاصل وتنها که شدی
فریاد نزن که نیست فریادرسی

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : delmarsagan

خدايا يک مرگ بدهکارم و هزار آرزو طلبکار ...
خسته ام ...

يا طلبم را بده يا طلبت را بگير!




جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : delmarsagan

انقدر دوستت دارم

که بعضي اوقات يادم ميرود



تو دوستم نداري ...!



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:53 :: نويسنده : delmarsagan

این دل نوشته ها . . .

نه ببخــــشــــــید!

اين درد نوشت ها . . .

نه دلنشين اند نه زيــبا ،

اينها يک مشت

حــرف زخــــم خورده ي بـغـض دارند

که نشاني دردنـــــــــاک ،

از يک عشق نـاکــــام دارند ،

و تـنــها مخــــاطبش
،

غايـب است . . . !

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : delmarsagan

زیر باران گریه می کردم ، آرام و بیصدا تو چتر را بالای سرم گرفتی اما همچنان گونه های من خیس از گریه ماند... !
و تو هرگز نفهمیدی که چتر باید بالای دلم باشد نه روی سرم...
.
 

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : delmarsagan

.
می خواهم برگردم به روزهای کودکی :
آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود...
عشــق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد...
بالاترین نــقطه ى زمین ، شـانه های پـدر بــود...
بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر های خودم بودند...
تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بودند...
تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازیهایم بـود...
و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود...
 

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : delmarsagan

یادمان باشد ؛ در این گرانی ، احساس مان را خرج بی احساسی های کسی نکنیم که سرانجامش ورشکستگیست...
 

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : delmarsagan

.
یه خیابون هایی
یه عطر هایی
یه آهنگ هایی
یه تیکه کلام هایی
یه لباس هایی
یه کارایی
یه روز های خاصی
یه فیلم هایی
یه پارک هایی
یه عکس هایی
یه...
اینا شاید هیچی نباشن ، ولی گاهی خیلی عذاب آورن برای یه آدم هایی !!!
 

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:34 :: نويسنده : delmarsagan

وقتی که رفت و منو از یاد برد
هر چی که داشتم همه رو باد برد

تو کنج عزلت خودم نشستم
هر چی که آینه دور زدم شکستم

زخم زبونا رو به جون خریدم
از همه حتی از خودم بریدم

چه عشق ناروایی
چه درد بی دوایی

چه زخم نا تمومی
چه سرنوشت شومی

با توام ای که آبرومو بردی
کشتی منو اما خودت نمردی

مث یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی
رفتی و من موندم وخاکسترم
بلای تو کاش نمی اومد سرم

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : delmarsagan

گاهی شنیدن صدای قلب کسی که دوسش دارین ، زنده ترین موسیقی این عالمه !

 

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : delmarsagan

همیشه از آمدن "نـ" بر سر کلمات مـی ترسیدم !
نـ داشتن تو... نـ بودن تو...
نـ ماندن تو...
کـاش اینبـار حداقل دل واژه برایم می سوخت و خبـری مـیداد از نـ رفتن تـو...
.
 

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : delmarsagan

به به به سلام دوستان جکوزی وسونابخار!حال شما،احوال شماچه خبرهمجواران؟؟ببینم مشاهده کردیددرچندروزاخیرهواچه قدردل انگیزودلنوازشده؟؟اصن اوضاع توپه توپ این نتایج امتحاناتم که دادن اصن نزدیک بودتوپه بترکه...

ای الهی خیرنبینن اون معلمایی که بیستوپنج صدمه ناقابل نمیتونن ببخشن واینقدرخسیسن اونوقت معدل آدم میشه نونزده وهشتادواندی بعداگه اوناروبیست میدادن شیرین میشدنونزده ونودواندی گرفتوشادشد!!البته میبخشینداولی یه وضعیه آخه خداروخوش میادبعدم که میگی همشون میگن پس نمره بده برای کیه؟برای ما!!!اونوقته که دلم میخواد...یه کارایی دورازشآن ومنزلت یه تیزهوش انجام بدم!!!

حالاازایناچشم پوشی میکنم خداخودش باانسان های مظلومه!!

بریم سرچاپ کتاب کذاییم...

رفتم دفتراستاد،بیچاره ازبس روی مضامین پیچیده که باید به شعراضافه میکردوکم میکردفکرکرد که اصن وضعی بود داشت ازکله ی مبارکش دودبلندمیشد...دراین زمان خانم دکتری براش چایی وشیرینی آوردوایشون هم که گویاناهارمیل نفرموده بودندبااشتیاق مشغول به خوردن شدند

دراین هنگام بحث پیش آمدکه:آیاماکه درمدرسه ی تیزهوشان درس مییخوانیم باهموش هستیم یانه؟؟؟؟!!!!!

من نیزسکوت اختیارکرده وبربربه استادارجمندم چشم دوختم بعدسوال عوض شد:آیااستادتیزهوش است یانه؟؟!!!

من که درجوهره ام اثری ازپاچه خواری یافت نکردم جوابی نیزندادم یعنی هرجورجواب میدادم ممکن بودبرداشتی انجام شودکه صحیح نباشدبنابراین فرمودم:خیرقربان بنده نظری ندارم!!!

چنددقیقه بعددوباره بحث سیاسی پیش آمدکه دراوضاع حال طبیعیست واستادازمن نظرخواستندومن باردیگرعدم اظهارنظرکردم

یعنی راستش خوب میشه که آدم یه جاهایی اصن نظرنده وحرف نزنه...

خلاصه استادهم که لبش به صبرش رسیده بودوازفرط گرسنگی روبه قبله بودکلاس راتعطیل کرد...

بعداومده بیرون به مامان من میگه:تبریک میگم خانوم به جزاون نوددرصدویرایش بقیه ش خوبه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینقدحرصم گرفته بودمیخواستم بزنم گردنشوبشکنم ولی تایازده شمردم ونفس عمیق کشیدموهمه چیزدرست شدواومدیم بیرون

 

مایکم سرمون شلوغه سرنمیزنیم نگیدبی وفاییدها

تادرودی دیگرروزوروزگاربرشماخوش باد(ازاستادیادگرفتم!ای استاد...)

جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : delmarsagan

قدم زنان ، نفس نفس در پی توام

با هر نفس به عشق تو زنده ام !

تو را می سپارم به قلبم ،حالا تو هستی و یک مجنون !

مجنونی که هیچگاه از عشقت خسته نمی شود !

با آن چشمهای زیبایت مرا ببین ، ببین که چه بچگانه به آن چشمهایت خیره میشوم!

وقتی در کنارمی قلبم تند تند میتپد ، دستت را بر روی قلبم بگذار و حس کن که چه

عاشقانه برای تو میتپد !

بشنو صدای نفسهایم را که با هر نفس میگویم دوستت دارم عزیزم !

بگذار با عشق تو زندگی کنم ، بگذار در کنار تو با آرامش عاشق بمانم !

مرا در دام تنهایی نینداز ، به خدا دیگر طاقت یک لحظه دوری تو را ندارم !

قدم زنان ، نفس نفس به دنبال تو می آیم !

من که احساس خستگی نمیکنم تا آخر دنیا با تو می مانم !

بگذار دستانت را بفشارم ، آن دستهای گرمت را از من جدا نکن !

مرا ببین ، عاشقتر از من کسی نیست ! کسی نیست که با تو و پا به پای تو در جاده

های زندگی تا آخرین نفس همسفرت بماند !

بگذار همیشه با تو باشم ، یک لحظه نیز از تو دور نباشم!

میخواهم از با تو بودن خاطره تلخ به جا بماند ، نمیخواهم به یاد تو باشم ، آرزو دارم

همیشه در کنار تو باشم !

من که همیشه به یاد توام ، لحظه به لحظه در آرزوی دیدن توام

من که دوری تو را تحمل میکنم ، قلبم نا آرامم را به خاطر تو آرام میکنم!

این لحظه های عاشقی برای ما پایانی نخواهد داشت !

با تو باشم ، یا بدون تو من یک عاشقم ! عاشق تو ، عاشق آن قلب مهربان تو!

زندگی ام ، قلبم ، عشقم تا ابد به نام تو خواهد بود عزیزم !

پيوندها