چهار تیزهوش نخبه!!!!
چیزهایی که4تادوست مینویسن
شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : delmarsagan

دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که مرا نمیخواهی

حسرت شده برایم آن لحظه که بگویی مرا میخواهی...

همه میدانند ،دلم تنها تو را میخواهد ،

 



ادامه مطلب ...
شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : delmarsagan

 

از تو به آسمانها رسیدم ، شدم خورشید و بر روی دنیا تابیدم

از تو به دریاها رسیدم ، مثل یک موج خروشان در آغوش ساحل قلبت خوابیدم

از تو به عشق رسیدم ، عاشق شدم و راز عشق را فهمیدم

از تو به همه چیز رسیدم ، شدم همدلی برایت و همه درد دل هایت را شنیدم



ادامه مطلب ...
شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : delmarsagan

از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،

اشک از چشمانم ریخت و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستم

حس کن آنچه در دلم میگذرد ، دلم مثل دلهای دیگر نیست که دلی را بشکند

تو که باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،

 تو که مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم

وقتی محبتهایت ، آن عشق بی پایانت به من زندگی میدهد چرا بخواهم زندگی ام را

جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ، چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟



ادامه مطلب ...
جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : delmarsagan

دلارامم دگر آرام نيست

اين قلب ساده ام طوفانيست

در دلم هياهوها نهفته است

دگر در فكر تو، در فكر خود نيست.

 

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : delmarsagan

اسیرم در قلب مهربانت برای همیشه و تا ابد .

 

یک کلام ، تا ابد از ته دل دوستت دارم عزیزم.

 

مرا تنها نگذار ، با من باش و با یکدلی و یکرنگی دوستم داشته باش

 

خیلی دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی ،

 

از تمام دار و ندارم در این دنیا یک دل داشتم آن هم به تو تقدیم کرده ام

 

این دل شکسته ام برای توست و به عشق بودن تو زنده است...

 

لحظه به لحظه نام تو را زیر لب زمزمه میکنم ، لحظه طلوع

 

 تا غروب خورشید و لحظه غروب تا سحرگاه فردا دلتنگ تو

 

 هستم و در انتظار دیداری دوباره با تو...

 

تو تمام هستی منی ، با سرنوشت می جنگم تا به تو برسم ای هستی من..

 

به من محبت و عشق برسان که تنها امیدم به این زندگی تنها عشق توست.

 

همه عشقم ، همه هستی ام ، همه وجودم ، عطر نفسهایم

 

 همه و همه برای توست....

 

سرت را بر روی شانه هایم بگذار و برایم درد دلهایت را در گوشم زمزمه کن...

 

شانه هایت را برای همیشه و تا ابد میخواهم ، بگذار من نیز سرم را بر روی آن

 

 بگذارم و برایت از این قلب عاشقم بگویم....

 

دلم همیشه در جستجوی تو بوده است و همیشه آرزو داشتم

 

 عاشق قلب مهربان تو باشم و در قلب مهربان و عاشقی مثل تو اسیر شوم...

 

اینک که تو را یافتم دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش ندارم زیرا تو همان

 

آرزوی منی ای نازنینم!

 

باور داشته باش که بدون تو این زندگی برای من به معنای زنده بودن نیست

 

شاید زمانی که بعد از تو از این دنیا بروم ، باور کنی که زندگی بدون تو را

 

نمیخواهم و حتی یک لحظه هم طاقت بدون تو نفس کشیدن را ندارم!

 

با تو نفس کشیدن برای من شیرین است ، با تو زندگی کردن برایم

 

 به معنای خوشبختی است ، با تو بودن برایم همان لحظه رویایی است ...

 

پس با من باش ، با من زندگی کن ، و با من بمان تا من نیز با تو عاشقانه

 

بمانم و لحظه به لحظه ، عاشقانه تر از همیشه از ته دلم بگویم :

 

 

خیلی دوستت دارم عزیزم

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : delmarsagan

 

 

تو تمام احساس پاک منی

تو معنای ساده ی دلی

تو با همه فرق می کنی آری

تو درین جهنم دنیا فرشته ای 

 

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : delmarsagan

دلم بي تو به سر شد

چه ميداني تو معناي دل من!

 

اگرگويم كه من عاشق ترينم

نداني تو كه عشق و عاشقي چيست!

 

اگرخواهم بماني در كنارم

نمي داني چرا من بي قرارم!

 

چه باشي چه نباشي من همينم

همين عاشق ترين فرد زمينم

 

تو اما من نمي دانم كجايي

چرا بي من تواني تو بماني!

 

دلم در اين هياهوها گرفته است

دلت را من نمي دانم، چگونه است؟!

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : delmarsagan

 

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی

با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی

همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل

ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ، 

ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست

 



ادامه مطلب ...
جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 20:2 :: نويسنده : delmarsagan

اینو برای کسی نوشتم که حتی تو زندگی قبلیم هم باهم دوس بودیم البته ذکر کنم بیشتر مطالب عاشقانه وبو برای اون نوشتم خییییییییییییییییلللللللللللللللللللللییییییییییییییییییی دوسش دارم 

من این شب زنده داری را دوست دارم

من این پریشانی را دوست دارم

بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم

گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و

دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم

چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ،

این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم

بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ،

من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم

چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم،

به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم

به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ،

این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم

من این نامهربانی هایت را دوست دارم ،

هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم

من این بی محبتی هایت را دوست دارم ،

هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم

هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم

مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ،  

من این در به دری را دوست دارم

مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ،

بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم

من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ،

آن نگاه های سردت را دوست دارم

بی خیالی هایت را دوست دارم ،

اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را  نیز دوست دارم....

تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو،

من تو را با تمام غمهایت دوست دارم....

هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ،

مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم

من این ابر بی باران را دوست دارم ،  

من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم،

این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ،

من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم....

من این شب زنده داری را دوست دارم

اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم...

بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز

به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم....  

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : delmarsagan

دلتنگی های من

بی قراری های دل من

تویی تمام هستی من

بسته است وجودت به زندگی من

حال و هوای عجیب من ،



ادامه مطلب ...
جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : delmarsagan

بی خیال تر از همیشه ای ، بی وفاتر از گذشته ای ،

با آن دل سنگت مرا تنها گذاشتی و داری میروی...

نه فکر آنکه مرا وابسته کرده ای به خودت  ،

 نه یاد آنکه خاطره ها نمیسوزاند دلت ...



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 19:2 :: نويسنده : delmarsagan

از این شاخه به آن شاخه پریدی ، از این قلب رفتی و به قلبی دیگر نشستی ،

عین خیالت نیست که دلم را شکستی، انگار نه انگار که روزی با هم عهدی را بستیم

مگر یادت نیست به هم قولی را دیدیم، قراری گذاشتیم ،

حرف از زندگی بود ، از عشق که بگذریم حرف از وفاداری بود

تو خودت این را خواستی که خاطره هایمان بسوزد ،

عشق همینجا در قلبمان بمیرد، خیلی سخت است چشمهایم دستت را  

در دستان غریبه ای دیگر ببیند

خیلی سخت است ببینم قلبم چه معصومانه میسوزد ،

هنوز هم اشک در چشمهایم ، مثل یک آب چشمه میجوشد

با اینکه هنوز در قلبم هستی ، باید باور کنم که دیگر نیستی ،

باید بپذیرم از حالا بدون توام ، از حالا به جای در کنار تو بودن ،

در کنار خاطره های توام ، گرچه سوزاندی همه خاطره ها را در دلت ،

میدانم که روزی تلخ میشود زندگی به کامت

هر کاری دلت خواست با دلم کردی ، هر راهی را که خواستی رفتی ،

اما من اینجا تک و تنها مانده ام و برایت مهم نیست که بیمار مانده ام

تنها خدا میداند راز تنهایی ام را بعد از رفتنت ، تو نمیدانی چه سخت بود  

لحظه جدایی ات

غرورم نیز تسلیم عشقی شد که از تو در قلبم نشسته

هیچ چیز سر جای خودش نیست ، من نفس میکشم در حالی که هوایی نیست،

قدم میزنم در حالی که در فکر توهستم ، میخوابم و خواب تو را میبینم ،

میبینم و تو را حتی از دور دستها نیز نمیبینم ،

مینشینم و تو را در کنار خودم نمیبینم ، میخندم و خنده هایم از ته دل نیست ،

اشک میریزم و کسی دلسوز من نیست، میتابم و کسی در دلم نیست که ببیند  

همه دلم را تاریکی فرا گرفته...

من در این شاخه شکسته ماندم و تو به آن شاخه پریدی...   

پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : delmarsagan

در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها

این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار

میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟

 

 

 

 

 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : delmarsagan

زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی،

رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من ،

یادم می آید  لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من!

نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که

گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته....

دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته...

چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم ،

هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم ...

قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی

و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود...

با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم

باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم...

با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته ،

در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند!

شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد ،

این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد!

به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری...

پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم ،

بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم...

نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود ،

نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود ،

نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی ،

شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود!

نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم ،

زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم.. 

 

پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : delmarsagan

 

میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری

میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...

من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ،



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : delmarsagan

به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ،

غم در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم

به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم  

و آرام در آغوش سرد بی محبتیها خوابیدم

به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ،



ادامه مطلب ...
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:50 :: نويسنده : delmarsagan
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:45 :: نويسنده : delmarsagan
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : delmarsagan
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:41 :: نويسنده : delmarsagan

اگر عشقی در این زمانه باشد آن عشق تویی،
اگر یک با وفا در این دنیا باشد آن با وفا تویی.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : delmarsagan

با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : delmarsagan

در تمام روزهای عاشقی که گذشت ،
حتی یک لحظه از آن روزها نیز از یادم نرفت

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:35 :: نويسنده : delmarsagan

در این زمانه ای که رسم عاشقی دلشکستن است ، در این دیاری که بی وفایی سهم
یک عاشق است ، در این هیاهو و التهاب مرا عاشق خودت بدان.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : delmarsagan

درگیرم ، درگیر این روزها

روزهایی که سپری کردنشان همچون عمری دراز است

درازایی به درازایی یک کاج بلند

هر چند امروزه کاجی نیست

درازایی به درازایی یک برج بلند

برج هایی که دیدمان را گرفته اند

دود شهر ها کورمان کرده اند

ذهنمان ، فکرمان ، تنها به یک سمت و سو است

دیدمان یک بعدی است

آن چشم های دود خورده را می توان پنهان کرد

زیر یک عینک دودی

که سراسر جهان را به یک رنگ می نگرد

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 10:50 :: نويسنده : delmarsagan

« تردید »

تردید دارم

تردید از اینکه شاید افکارم غلط باشد

تردید از اینکه شاید دیدم غلط باشد

عکس های روی دیوار

حرف های پشت دیوار

تردیدم را بیشتر کرده اند

نگاه به ساعت روی دیوار اتاقم

نگاه به نقشه ی کشورم روی دیوار اتاقم

تردیدم را تا به حدّی می رساند که مرا می تر ساند

زمان زود گذر است

عمر زود گذر است و سوال بسیار

 اما جواب را که داند

تردید ز این دارم گر عمرم قد ندهد چه کنم ؟

گر محیط و دنیا سازگار نباشد چه کنم ؟

زیادند از این چه کنم ها

سوالهای طولانی و تکراری پشت دیوار خسته ام کرده اند

ای کاش تابستانی در کار نبود

تا با تابش هر روزه ی این آفتاب

زندگی ما هم تکراری نمی شد

شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : delmarsagan

بی خیال این همه قانون ... بی خیال این همه ترس ...
بی خیال دنیا با این همه قانونگذار بی قانون و بیخیال این همه محتسب بی حساب!!
بی خیال این همه رسولان بی معجزه و معجزات بی رسول!!
من ...  من عاشق آزاد كردن نوازش و سیب از قفس بی تابی و ترسم ،
حتی اگر به جرم خوردن سیب به زندگی تبعید شوم ....
دستهایت را به من بده ...
به جهنم كه مرا به جهنم میبرند، به خاطر عشقبازی با خیال تو..
تو ... تو خود ، بهشتی ...

شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : delmarsagan

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست، پررو بازیه دیگه پررو بازی!

ادامه ی مطلب رو دنبال کنید…


چند دقیقه میگذره… باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار.
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره، خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه: دلم خواست! پررو بازیه دیگه پررو بازی!
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون. خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه.
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!

نکته مدیریتی: قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید

شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : delmarsagan

آخه من موندم اون پاپیون رو به کجا گیرش دادن آخه . . ! الهــــی !

akstanz (1)

چندتا عکس جالب دیگه هم توی ادامه مطلب هستش … از دست ندید !



ادامه مطلب ...
شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:22 :: نويسنده : delmarsagan

بی تو من موندم و رویا
خسته از تموم دنیا
یه دل تنگ شکسته
دو تا چشم خیس خسته
روزا تب دار شبا بیدار
یه تن خسته بیمار
مثه یه مرده سر دار
از خودم از همه بیزار
له له لحظه دیدار
بینمون دیوارو دیوار

شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:21 :: نويسنده : delmarsagan

مثه خوابی…مثه رویا
مثه آرامش دریا
مثه آسمون آبی
آرومی وقتی که خوابی
مثه پروانه نجیبی
تو یه رویای عجیبی
مثه یاسای تو باغچه
مثه آینه تو تاغچه
مثه چشمه ی زلالی
انگاری خواب و خیالی

پيوندها